مرکب دل


نقش دل

تمام (پرانتز) ها را میبندم...رفتنت...توضیح اضافی نمیخواهد..♥



در روزگاران قدیم پادشاهی بر قلبم حکومت میکرد . زندگی زیبا بود پادشاه من هر روز با لبخندی که


 بر لب داشت بر سرزمین وسیع قلبم حکومت میکرد سرزمین من غم نداشت اما تاریک بود . اما با این


 حال زندگی را زیبا میدانستم . معنی غم را درک نمی کردم . فقط به این می اندیشیدم که تمام زنگی


من به قلبی وابسته است که بزرگوار ترین پادشاه بر ان حکومت میکند . روزی تنها در سرزمین


 خود قدم میزدم نزدیک دریایی بودم موج های پر تلاطم دریا مرا به درون خود کشید با خود اندیشیدم .


یک ان یک حس غریبی و عجیبی به من دست داد به پادشاه قلبم نگریستم و دیدم که او چقدر با اشتیاق به


کار خود میرسد پادشاه من معنی زندگی را با تپش درک کرده بود و با ضرباتی که قلبم برای ادامه


زندگی من می جنگید درک کرده بود. اما حال من دوست داشتم زندگی را متفاوت ببینم نه با دیدی که


هر انسانی ممکن به زندگی داشته باشه. به اسمان نگریستم تمام کائنات مرا خیره خیره می نگرستند.


 فکر کنم که اسمان هم حرف دلم را شنیده که این گونه ستاره باران کرده احساسات مرا . به پیش پادشاه


قلبم رفتم . و گفتم : نگفتی من پیشتر دوستت دارم یاتو؟ او مرا با لبخندی که همیشه بر لب داشت


نگریست و گفت: پس هنوز مانده تا باور کنی یک دیوانه را در قلبت داری .- چه کسی میداند احساس


 درون قلب مارا .- باید عاشق باشی تا درک کنی این مطلب را . گفتم: ای پادشاه قلب و عشق من با من از


 دلتنگی سخن بگو احساسی غریب دارم. با مهربانی جواب داد : دلتنگی دیگر معنی ندارد وقتی که


 همدیگر را درون قلب هم داریم. ان شب با پادشاه قلبم بر بلندای سکویی نشستیم و به کهکشان پیچیده


قلبم نگریستیم . اه چه زیبا بود مطمئن بودم زندگی را همین گونه زیبا دوست دارم. که پادشاه گفت :


عزیزم ناراحت نباش زیرا که همه ما با خوشحالی تو انرژی میگیریم و همه برای تو برای زنده ماندن


برای زندگی کردن تو می جنگیم . راستی همیشه شب که میشه یواش یواش با چشمک ستاره هاش اجازه است


از آسمون ستاره کش برم برات ؟ حس خوبی بهم دست داد ناگهان لبخندی بر گوشه لبم جاری شد . به پادشاه


 گفتم: وقت رفتنه فقط یه چیز یادت باشه: بازم به خواب من بیا . بلند شدم از پادشاه سپاس گذاری کردم و آرام

به راه خود به سمت خانه ادامه دادم و پادشاه با جزبه من به قصر باشکوه قلبم بازگشت .  از آن جا بر کل سرزمین

قلبم نظارت داشت. موقع خواب به ماه بالای سرم نگریستم چه زیبا بر من لبخند میزد . به پادشاهم و حرف های

شیرینش مدام فکر کردم و در فکر خود به او گفتم:گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکنم.........


هنوزهم وقتی دلتنگ میشوم به پادشاه قلبم فکر میکنم به او که لحظه لحظه هایم پر شده از او به او که تمام فکرم

شده به اوکه تمام رویا هایم شده نمیدانم بی او چه می شود امیدوارم سر در گم نشوم.روزی پادشاه قلبم به اجبار

مجبور بود به  سرزمین های دیگر هم سر بزند در وجود خودم بود اما مجبور بود برای چند روزی قلبم را تنها بگذارد از

نارحتی خیال او به همان بلندای همیشگی رفتم که هر شب در آن جا با پادشاه قلبم ملاقات میکردم و ذهنم را با

زیبایی رفتار او پر می کردم . که ناگه ائورت بزرگترین شهاب قلبم بهم با رویی زیبا و مهربان گفت:ای جانم ناراحت

مباش و به حرف های پادشاه عمل کن تا ما از تو در نبود او انرژی بگیریم و برایت بجنگیم ناراحت نباش چون که او در

همین نزدیکی ها چیزی به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته.... خیالت راحت باشد ارام چشم هایت را ببند.... او

برای همه نگرانیهایت بیدار است.... یک نفر که از همه زیبایی های دنیا فقط تورا باور دارد.. که همان پادشاه قلبت

است قلبی که تمام این خصوصیت هارا دارد و برایت زندگی میسازد عشق میسازد. از این که اینقدر ائورت مرا خوب

درک کرده بود بسیار خوشحال بودم او را در آغوش کشیدم و گفتم :متشکرم تو سختی تحمل دوری او را برایم آسان

کردی از تو ممنونم . و ائورت پاسخم  را با تبسمی که برلب داشت داد. ائورت رفت ومن بالبخند وتنهایی خویش به منظره ی قلبم خیره شدم .


با خود درخیال خود به پادشاه قلبم گفتم: کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را بخورم... کاش لبخند هایت

انقدر زیبا نبودند که امروز ارزوی دیدن یک لحظه فقط یک لحظه از لبخند های عاشقانه ات را داشته باشم... کاش

حرف دلم را به او گفته بودم تا امروز با خود نگویم: اخه او که نمیدانست چقدر دوستش دارم.


بعد 6روز...


خبر رسید که پادشاه نزدیکای در ورودی قلب است و با باز شدن راه برای خون ها که بادیگارد های پادشاه هستند .

پادشاه به درون سرزمین جیگری قلب ورود مکنند. از خوشحالی برای پیشواز به در ورودی رفتم وای پادشاه قلبم

داشت با جذبه همیشگی با تبسم زیبایی که بر لب داشت به طرف من پیش می امد . امدو بر من تعظیم کرد و من

خیره به چشمان زیبایش گفتم :(من عشق را در تو  تورا در قلب  قلب را در موقع تپیدن  و تپیدن را بخاطر تو دوست

دارم   من غم را در سکوت  سکوت را در شب   شب را در بستر و بستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم 

من بهار را به خاطر شکوفه هایش  زندگی را بخاطر زیبایی اش و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم   من دنیا را

بخاطر خدایش خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم).ومنو پادشاه هنگامی که تبسمی بر لب و اشکی از شوق بر

گوشه چشم داشتیم هم دیگر را در آغوش گرفتیم و آنگاه بود که ضربان قلبم از خوشحالی به 1200 رسیده بود. و

انگار هردو از عشق هم بر فراز آسمان بیکران قلبم بر بلندای بطن های قلبم به پرواز درامده بودیم................ . 

 

 

نظر یادتوون نررررررهاااااااا 
 


|شنبه 21 مرداد 1391برچسب:,| 12:19|فائز |

MiSs-A